Wednesday, October 29, 2008

من چرا انقدر کلافه و دربدرم ديگر حتي حسرت به بر گشتن لحظاتِ بي بازگشت نشسته را هم نمي خورم آسوده ام از عبورِتمام تاريکيها از کنارِ آينه و باران چون ديگرحتي شوقي هم براي پيدا کردن فرصتِ عشق بازي باران و بوسه را ندارم شده ام چون پيادگاني بي سر پناه که خود را هي با احتباط کنارِ حقيقتي گم شده مي کشند و سرگردان کوچه هاي بي نام و نشان زندگي بدنبال آن ستاره ي نمي دانم چي مي گردند هي هي دريغا که ديگر معجزه اي هم در راه نيست اي کاش! اين باد آواره ي بي منزل مي دانست که با من چه کرده است گر چه که ديگر دير است و فرصت آينه ها شکسته است
Subscribe to Posts [Atom]