Wednesday, October 29, 2008

هرجایی
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه

يه روز بارون يه روز آفتاب يه روز آروم يه روز بي تاب يه روز با من يه روز بي من يه روز هم دل يه روز دشمن يه روز غمگين يه روز بي غم يه روز با هم يه روز بي هم يه روز تا سقف يک آغاز يه روز پايان بي آغاز

با قلم ميگويم: اي همزاد، اي همراه، اي هم سرنوشت هر دومان حيران بازيهاي دورانهاي زشت. شعرهايم را نوشتي دستخوش؛ اشكهايم را كجا خواهي نوشت

من چرا انقدر کلافه و دربدرم ديگر حتي حسرت به بر گشتن لحظاتِ بي بازگشت نشسته را هم نمي خورم آسوده ام از عبورِتمام تاريکيها از کنارِ آينه و باران چون ديگرحتي شوقي هم براي پيدا کردن فرصتِ عشق بازي باران و بوسه را ندارم شده ام چون پيادگاني بي سر پناه که خود را هي با احتباط کنارِ حقيقتي گم شده مي کشند و سرگردان کوچه هاي بي نام و نشان زندگي بدنبال آن ستاره ي نمي دانم چي مي گردند هي هي دريغا که ديگر معجزه اي هم در راه نيست اي کاش! اين باد آواره ي بي منزل مي دانست که با من چه کرده است گر چه که ديگر دير است و فرصت آينه ها شکسته است

اي کاش مي دانستي که روشن ترين روياهاي من چشم براه ِ تکلم شيريني از لبان توست دوست داشتم کمي شاعر بودم و مي توانستم همهء واژهايم را با بوسه اي برايت آزاد کنم آنوفت تو هم مي شدي سر انجام تمامي شعر هاي من به همين سادگي

خسته ام ميفهميد؟! خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن. خسته از منحني بودن و عشق. خسته از حس غريبان؟ اين تنهايي. بخدا خسته ام از اينهمه تکرار سکوت. بخدا خسته ام از اينهمه لبخند دروغ. بخدا خسته ام از حادث ساعقه بودن در باد. هم عمر دروغ، گفته ام من به همه. گفته ام: عاشق پروانه شدم! و مست شدم از ضربان دل گل! شمع را ميفهمم! کذب محض است، دروغ است، دروغ

من به بودنش نيازمند شدم وقتي که ديگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتي که ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتي که او تمام کرد من شروع کردم وقتي که او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگي کردن است مثل تنها مردن

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد...
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد...
راهی نروم که بیراهه باشد...
خطی ننویسم که ازار دهد کسی را...
یادم باشد که روز و روزگار خوش است...
همه چیز رو به راه است و خوب..
تنها...تنها... دل ما دل نیست...

خيلي وقت است که براي خودم زندگي نمي کنم ، مي خندم... مي گريم... زيرا زندگي حاکم است و من با برگ بازنده اي محکوم به بازيچه بودنم تا شايد روزي حکم دست من افتد
Friday, October 17, 2008
چشاتو وا نکن اينجا ، هيچ چي ديدن نداره

صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توي آسموني که کرکسا پرواز ميکنن
ديگه هيچ شاپرکي ، حس ِ پريدن نداره
دستاي نجيب ِ باغچه ، خيلي وقته خاليه
از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره
بذار باد بياد ، تموم ِ دنيا زير و رو بشه
قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره
خيلي وقته ، قصه ی اسب ِ سفيد ، کهنه شده
وقتي که آخر ِ جادهها رسيدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزيزم
چشاتو وا نکن ، اينجا هيچ چي ديدن نداره

صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توي آسموني که کرکسا پرواز ميکنن
ديگه هيچ شاپرکي ، حس ِ پريدن نداره
دستاي نجيب ِ باغچه ، خيلي وقته خاليه
از تو گلدون ، گلاي کاغذي چيدن نداره
بذار باد بياد ، تموم ِ دنيا زير و رو بشه
قلباي آهني که ، ديگه تپيدن نداره
خيلي وقته ، قصه ی اسب ِ سفيد ، کهنه شده
وقتي که آخر ِ جادهها رسيدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزيزم
چشاتو وا نکن ، اينجا هيچ چي ديدن نداره

می سوزم از اين دو رويی و نيرنگ
يك رنگی كودكانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
...يك بوسه جاودانه می خواهم
به خاطر تو

نه به خاطر جنگل ها، نه به دريا،
نه به خاطر يك برگ به خاطريك قطره روشن تراز چشمهای تو...
به خاطر يك لحظه آرزوی من كه پیش تو باشم، به خاطر دستهای
كوچكت در دستهای بزرگ من و لبهای بزرگ من به گونه های بی گناه تو
دوستت دارم
..... و صداقت چشمانت را می ستایم
نه به خاطر يك برگ به خاطريك قطره روشن تراز چشمهای تو...
به خاطر يك لحظه آرزوی من كه پیش تو باشم، به خاطر دستهای
كوچكت در دستهای بزرگ من و لبهای بزرگ من به گونه های بی گناه تو
دوستت دارم
..... و صداقت چشمانت را می ستایم

يه روز بارون يه روز آفتاب يه روز آروم يه روز بي تاب يه روز با من يه روز بي من يه روز هم دل يه روز دشمن يه روز غمگين يه روز بي غم يه روز با هم يه روز بي هم يه روز تا سقف يک آغاز يه روز پايان بي آغاز
Labels: taghdim be hili aziz
Tuesday, October 14, 2008
عشق ورزیدن خطاست
عشق ورزیدن خطاست
حاصلش دیوانگیست
عشق بازان جملگی دیوانه اند
عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند
عشق کو
عاشق کجاست
معشوق کیست
جنبش نفس است که عشقش خوانده اند
آنکه میمیرد ز شوق دیدن امروز ما
گر بیابد بیشتر
گر ببیند دلبران تازه تر
عشق عالم سوز خاموش می شود
چهره ی ما هم فراموش می شود

عشق بازان جملگی دیوانه اند
عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند
عشق کو
عاشق کجاست
معشوق کیست
جنبش نفس است که عشقش خوانده اند
آنکه میمیرد ز شوق دیدن امروز ما
گر بیابد بیشتر
گر ببیند دلبران تازه تر
عشق عالم سوز خاموش می شود
چهره ی ما هم فراموش می شود

زمان در گذر است واین ما هستیم که به خا طرها خواهیم پیوست
خاطره ها همیشه جاودانه نخواهند ماند
مانند انسانی که در لجنزار غرور و تعصب خویش دست و پا میزند غرق خواهیم شد
سرنوشت چیزی جز وهم و توهم از پیش تعین شده نیست

درونم از غصه و ماتم
مثال روح بی خوا ب است
دلم غمگین
تنم سنگین
سرابی در چشم رنگین
خودم شرمگین
از این ننگی که در خواب است

خیلی خسته ام، خیلی خیلی خسته ام، از این دنیا، از این زندگی، از این روزها و شب های تکراری، حتی از خودم خسته ام، این تنهایی و بی کسی با غم و غصه هاش دیوونه ام کرده. بس که خیره شدم به دیوار بی رنگ روبروم و بغضم ترکید. آخ که چقدر تنهام
Wednesday, October 8, 2008
Subscribe to Posts [Atom]