Wednesday, June 11, 2008
دستمال کاغذي به اشک گفت
قطره قطره ات طلاست
يک کم از طلاي خود حراج ميکني؟
عاشقم!... با من ازدواج ميکني؟! اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذي؟
تو چقدر ساده اي؛خوش خيال کاغذي
توي ازدواج ما تو مچاله ميشوي

پس برو و بي خيال باش،...عاشقي کجاست؟
تو فقط دستمال باش
دستمال کاغذي دلش شکست،گوشه اي کنار جعبه اش نشست
گريه کرد و گريه کرد و گريه کرد
در تن سپيد و نازکش دويد خون درد
آخرش دستمال کاغذي مچاله شد
مثل تکه اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرک و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال؛
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال هاي کاغذي فرق داشت
چونکه در دلش خودش ، دانه هاي اشک کاشت
Subscribe to Posts [Atom]