Saturday, December 29, 2007
غم

چشم هايم را ببنديد
من به قدر خيلي هايتان غم دارم
مي دانم نگاه مي کنيد
اما نمي بينيد
ديگر عادت کرده ام
در چشم يکديگر
تنها انچه را که خود مي خواهيد مي بينيد و لا غير
و من هنوزم گه گاه
با شراب و در مستي
به خود اميدهاي واهي مي دهم
مي دانم عادت بدي است
و بي اختيار اين جمله در گوشم طنين انداز مي شود
"گر خواهي رسوا نشوي هم رنگ جماعت شو"
اما هچ رنگي نمانده است براي سهم من
تنها حس خوشايندي که در من زنده مانده است
مستي است،آنگاه که
در اوج رقصي تنها
تهي مي شوم از خواستن هر همراهي
واکنون باور مي کنم
که هنجره من خاموش نيست
گوش هاي شما به ناشنوايي مبتلايند
باشد تمام حق و حقوق دنيا
با شما و براي شما
تنها اين پيک آخر را مگيريد از من
فقط وقتي مستم،تهي هستم اينگونه مي نويسم
بياييد شما هم باور کنيد
از همان روزي که قابيل،هابيل را کشت
آدميت مرده بود
شب است و شما همه خوابيد
سرم را مي گذارم روي شانه هايم
اگرچه رنجور و لرزانند
اما استوارند هنوز
و کاش مي ديديد که در آغوشم
جاي هيچکس خالي نيست
آسمان و زمين همه براي شما
بگذاريد شانه هايم بمانند ازآن من
اين آخرين پيک را مگيريد از من
Subscribe to Posts [Atom]